چرخش پوچ

شاید لذت به پوچی رسیدن

چرخش پوچ

شاید لذت به پوچی رسیدن

روزمره نویسی

حالم از نوشتن روزمرگی هام به هم می خوره.


چرا من نمی تونم مثه بچه ادم بنویسم؟ بذار یه بار سعی کنم.


امروز نزدیک بود تو خیابون انقلاب یه وانته منو پسر داییمو له کنه. چون داشت عقب عقب می اومد تو پیاده رو. بعد منم فحشو کشیدم به جونش. اونم جواب داد و می خواست با قفل فرمون بیوفته به جونم و منم دست به دامن چاقوم شدم و پسر داییم اومد کمکم. 


یه دفعه یه نفر منو کشید کنار و کلی نصیحت که این کارا درست نیست و یه حدیث از حضرت علی. ایشون (اون که داشت نصیحتم می کرد) قاضی بودند (!!!!!!!!)


همین جوری که این بنده خدا داشت نصیحتم می کرد یه دفه یه نفر با محاسن (امیدوارم متوجه منظورم شده باشید ) اومد جلو و مچ دستم رو گرفت و بی مقدمه پرسید: تو بودی اونجا سر و صدا می کردی؟


منو می گی، ...ام چسبید زیر گلوم. گفتم : بی پدر داشت لهم می کرد. دستمو ول کرد و  گفت : خب برو. بعد خودشم رفت. 


خدا رو شکر به خیر گذشت.


اینم عکس چاقوی خوشگل خودم در کنار مینی لیوان چاییم. (آخه بشکه چایی خوریم کثیف بود منم حال نداشتم برم بشورمش مجبور شدم 5-6 تا مینی لیوان نوش جان کنم.):



مثه اینکه شد..

امروز

بالاخره هفته الک-مخا (elec-mokhaa) (=همون الکترونیک و مخابرات) هم تموم شد.

خوب بود. آخرش هم یه کیف به ما دادن. دو وعده شام هم تشریف بردیم بوفالو. این قدر شب اول گند زدیم به اون رستوران بد بخت که شب دوم اون خانمه مارو یادش بود() گفت: "ااااا شما همونایید؟" گفتیم آره.


این قد خسته ام که دارم می میرم. یه چند ثانیه... ببخشید، اس ام اس اومد مجبور شدم جواب بدم.

کجا بودیم؟ آها.


ولش کن. اس ام اس ِ شب بخیر() که بیاد دیگه منم باید برم بخوابم. فردا یه گزارش مبسوط براتون می نویسم. از هفته و دو شب بوفالو و .... . این هفته من یه بار هم سلف نرفتم.


شب شما هم بخیر.......


پ.ن. جهنم سرخ هم آپدیت شد.

دعا

خدایا یه ویندوز ۶.۵ واسه این موبایل کوفتی ما بفرست بیاد.


پ.ن. (بعدن اضافه شد:) پیدا کردم. تو سایت xda-developers.com بود. "حضرت خدا" خودت برو ورش دار. من که مسئول کارای جبرئیل نیستم. (در جواب کامنت "حضرت خدا")

نمی خوام.

اه اه اه


لعنت به این زندگی.


جالا که چی مثلا؟ دلم می خواد هر چی به دهنم می آد به این زندگی و ایجاد کننده اش بگم. ولی حیف که .....


پ.پ.پ.پ.پ.پ.پ.پ.پ.پ.پ.پ.ن : برید به اینجا

چیزی نخواهی فهمید



لذت مرگ برایمان چنان گوارا شده که هرچه از خودمان فرار می کنیم بیشتر به خودمان گرفتار می شویم.


چرا هرگز نمی بینیم کسانی هم هستند که برای ما ارزشی نه کمتر از آنچه که خودمان برای خودمان داریم برایمان دارند و برایشان بیشتر از ارزشی که برایمان دارند برایشان داریم؟


کودکی گم شده هر کس چنان در تنگنای وجودش محو شده که هر دشنام و نفرینی را به جان می خرد که ذره ای از آن را بر وجود آکنده از پوچ خودش بریزاند.


در زندگی هر چه از خودمان بیشتر باشیم باز هم کمی خودمانیم.


جشن تولدی که برایمان تمام شد. دیداری که ناتمام ماند و صد ها لذت پوچ دیگر.


جایی شنیدم که  "پایان تلخ بهتر است از تلخی بی پایان". و من حتی تلخی بی پایان را با تو دوست دارم چرا که زمزمه صدایی که از تو در گوشم است در تک تک کلمات اس ام اس هایت برایم هویدا می شود.


درک کردن وجودی تمام برای ذهن ناتمام من کاری دشوار است که به دلیل وجود تو برایم معنا می شود.


هر چه بیشتر می نگرم بیشتر به تو و خدایی که تو به من دادی می رسم.


لذت با تو بودن برایم چنان زیاد است که دوستیمان را که هر ثانیه استحکامش می دهیم به جان می خرم و ساعت ها تماشای جاده را به بهانه چند ثانیه با تو بودن می پذیرم.


تمامش نکن که تمامم می کنی ........



پ.ن. این مطلب همزمان تو اون یکی وبلاگم هم نوشته شد.